امروز صبح رفتم دانشگاه. میدونی، امروز متوجه شدم از کل دانشگاه، تکاپوی آدمها بهم اضطراب میده. امروز داشتم فکر میکردم ترک درس و مدرسه کنم و برم شیرینی و کیک خانگی بپزم و بفروشم. مثلا برم دم مدرسه دنبال دخترم و منتظرش بمونم تا بیاد. میدونی، من واقعا احساس بیمصرفی و بیاستعدادی شدیدی توی دانشگاه میکنم؛ انگار قوارهی تنش نیستم. نه که قوارهی رشته نباشم. نمیدونم، شاید هم نباشم ولی اصلا برام مهم نیست. از معدود تصمیمات درست زندگیم انتخاب این رشته بوده. ولی قوارهی این آکادمی و این آدمها نیستم. شاید تو کل دنیا، قسمت ما این بود که راهمون به این دانشکده بیفته که محبوبمون رو توش ببینیم. فقط ببینیم، ببینیم که چه قدر یه آدم میتونه دلپذیر باشه. نه بیشتر و نه کمتر [وی آه میکشد و لبخند میزند]. میدونی، راستترش هدف داشتن خیلی کار سختیه. خیلی سخته که وقتی روزهای سخت اومدن، یادت بیاد هنوز که اصلا برای چی شروع کردی. یادت بیاد که مثل من ننشینی و فکر کنی پیرتر از چیزی شدهای که بتونی این استرسها رو تحمل کنی و بعدشم یادت نیاد چرا. امروز که سوار اتوبوس شدم، یه دختر مدرسهای سوار شد. کولهاش خیلی بزرگ و سنگین بود. وقتی وسط دو تا صندلی وایساده بود، به زور یه آدم میتونست از پشتش رد شه. یادم اومد که منم این جوری بودم. مخصوصا دم عیدها، کتابهای قطور میگرفتم که هیچ وقت هم نمیخوندمشون و خب کلا همیشه خیلی کیفم سنگین بود. امروز که یه لپتاپ سبک و یه دفتر و یه کم خردهریز توی کیفم بود، هنوز قامتم خمیده بود و به نظرم سنگین میاومد. به نظر میرسید تواناییم رو از دست دادم برای حمل بار سنگین.
از معدود زیباییهای امروز، دیدن دوبارهی زهرا بود که قلبش مثل آب زلاله، دیدن نورا که برام لاک آبی آسمونی و یک آبی یه کم تیرهتر که نمیدونم چه اسمی داره خریده بود. دیگه چه زیباییای، زیبایی عظیم از لطافت و دقت تمام حرکاتت. یه بار یه دوستی بهم گفت که تو محبوبت رو در هر شرایطی میپسندی و منم فکر میکنم احتمالا تاکید من بر لطافت و ظرافت، بیربط با این گزاره نیست. امروز بسیار شکننده بودم. سرم درد میکرد و خوابم میاومد. فردا بعد بیش از دو هفته میرم شرکت و نمیدونم چه چیزی انتظارم رو میکشه.
مورد دیگهای که دوست دارم بگم، اینه که من یک روزی نوشتن رو اینجا شروع کردم، چون فکر میکردم وبلاگ جای متروکیه و کسی نمیخونه. ولی الان میبینم که این طور نیست. راستش من مدتیه احساس خوبی به نوشتن ندارم. نه اینکه آرومم نکنه یا نخوام ادامهاش بدم یا بخوام اینجا رو ترک کنم، نه. لااقل فعلا نه. ولی احساس رضایت و آرامش سابق رو هم ندارم. فکر میکنم مسائلی که راجع بهشون مینویسم، خیلی شخصیتر از اونن که بخوان منتشر بشن. راستش ای کاش این جمله از سر میل به حفظ حریم خصوصی بیان میشد، ولی متاسفانه یک جملهی مستاصله از یک انسان مضطرب. خلاصه نمیدونم این احساس از کجا میآد، ولی اگر چیزی در این وبلاگ هست که براتون خوشآیند بوده یا هست، ممنون میشم بهم بگید.
پ.ن: عنوان از تیتراژ مجموعهی مهمونی.
درباره این سایت